برای فرار از آن ازدواج اجباری پیشنهاد پسر خان را قبول کردم اما این را نمیدانستم که خان دشمن چندین ساله ای پدرم است و من....
داستان واقعی...
«مســیـح» مردی خشک و جدی که بعد چند سال برگشته تا انتقامش رو از مانیا دختری که عاشقش بوده و بگیره!!! با نقشه رئیس بیمارستانی میشه که مانیا هم اونجا کار میکنه. مانیا بیخبر از همجا وارد بازی میشه که با بی رحمی بهش تجاوز میشه و بزور باید...
با بغض نالیدم
_ من دیگه دوستت ندارم فهمیدنش چرا انقدر سخته برات؟ سه سال به پات موندم که یکم تغییر کنی اما هیچ تغییری نکردی.. وضعتو ببین!.. پشت هم بهم دروغ میگی، تو یه قاتلی!
زیر لب غرید:
_ نکنه بخاطر اون دکتر عوضی داری منو میپیچونی؟ همون سگ صفتی که پنج بار اومد خواستگاریت جواب رد شنید ولی ولت نمیکنه! نکنه با اون میپری؟ بخاطر اون داری منو رد میکنی؟
با گریه گفتم:
_آرمان به خودت بیا .. داری چیکار میکنی؟!
بس کن داری میترسونیم!
شلوارو شـ*ورتمو با هم تا روی زانوهام کشید پایین.. محکم سیلی به بین پام زد که آخ بلندی گفتم..
روزگاری زنی بود.یه زن با بدن جذاب کوچولوش و دهانی که برای گناه ساخته شده بود.تنها چیزی که از بدن اون زن شیرین تر بود عطشی بود که درونش وجود داشت؛عطش لمس شدن و جنگیدن،برای فریفتن سرنوشت.این زن،بارها و بارها سرنوشت رو فریب داد که واقعاً نمردنش فقط یه معجزه بود؛اما فکر می کنم خوش شانس بود چون سرنوشت سر راهش یه مرد گذاشت.
مردی که حاضر بود برای چشیدن عطش درونش آدم بکشه.کسی که ممکنه لورنزو گمبینی،زندگیش یکنواخت و بی رنگه.تا اینکه زنی سر راهش قرار می گیره.اسکارلت.زنی با تتوی داغ ننگ روی دستش.قرمز و آتشین.و لورنزو تصمیم می گیره اونو داشته باشه،اما در آینده متوجه میشه که اون فقط یه زن ساده نیست.اسکارلت با خودش دردسر و جنگ میاره.جنگ بین دو گروه مافیا،ایتالیاییها و روس ها،لورنزو و آرتیستوف،چون اسکارلت سوگلی فراری رئیس مافیای روس ها،کاسیان آرتیستوف
رمان تب تند پیراهنت داستان محیا زنی است که زخمهای زندگی را با تمام وجود چشیده؛ زنی تنها با یک دختر پنجساله به نام هستی، که گذشتهای مبهم و پر از درد پشت سر گذاشته و حالا تصمیم دارد در خانهی خاندان محتشم، دوباره زندگی کند.
خانهای با قوانین سخت، سنتهای ریشهدار و در رأس آن، مردی مرموز و مقتدر به نام سید عماد محتشم؛ مردی با چشمانی نافذ، نگاههای سنگین و غروری که به راحتی شکسته نمیشود.
اما حضور محیا با تمام سادگیاش، کمکم سکوت این خانهی سنتی را میشکند...
یاسمن، دختری شکننده که تمام خانوادهاش را در یک فاجعه خونین از دست داده؛ قاتل کسی نیست جز پسرعموی بیرحمش، کارن، مردی که از کودکی دلبسته او بوده است. اما وقتی میفهمد یاسمن علاقهای به او ندارد، او را مثل برده در خانهاش زندانی میکند. حتی قلادهای به گردنش میاندازد تا تعلقش را نشان دهد.
سالها بعد، ورود یک گرگینه دیگر به نام سیاوش، دشمن سرسخت کارن، همهچیز را تغییر میدهد. او تصادفاً یاسمن را میبیند و تصمیم میگیرد برای گرفتن انتقام از کارن، دختر را از چنگش درآورد. اما چیزی که شروعش با انتقام است، آرامآرام بوی عشق میگیرد...
رقابتی بیرحمانه میان دو گرگینه آلفا، و دختری که میان این دو هیولا، باید مسیر نجات یا تباهی خود را انتخاب کند...
دختری نخبه، اما سرکش!
او دختر سردار مقتدر ارتش ایران است؛ دختری که در تضاد کامل با افکار خشک پدرش زندگی میکند و به دنبال راهی جدا برای اثبات خود میگردد. در این مسیر، سرنوشت او را با مردی اغواگر و مرموز روبهرو میکند؛ مردی که گذشتهای تاریک و خشن دارد، قاتلی که هرگز پشیمان نشده...
اما این بار، عشق سرکشانه و شعلهورِ این دختر، درون مرد سنگدل ترک برمیدارد. آیا آتش عشق، یک قاتل را رام میکند یا ققنوس داستان، در آتش خود میسوزد؟
سوفیا شایگان، دختری با اعتماد به نفس بالا و زبانی تند، مدیر رستورانیست به نام تشریفات که متعلق به پدرش است. همه چیز روال معمول خودش را دارد تا اینکه یک رستوران لوکس و مدرن در روبروی آن افتتاح میشود. اما صاحبان جدید این رستوران غریبههایی معمولی نیستند!
رقابتی جذاب، اتفاقاتی مشکوک، و حسهایی پیچیده بین سوفیا و پسر جوانی به نام با مداد فرهمند شکل میگیرد...
تشریفات فقط نام یک رستوران نیست؛ صحنهای است برای تقابل عقل و دل، قدرت و عشق!
چاووش، خلافکاری که با زندگی زیرزمینی و بدون هویت مشخص در دنیایی تاریک زندگی میکند، حالا وارد مسیری متفاوت شده و تلاش دارد در مسیر قانونی پیش برود. اما گذشتهاش هنوز سایهاش را بر شخصیتش انداخته است. در این میان، ماهک، دختری بیخبر از همهجا، اشتباهی وارد زندگی چاووش میشود...
اتفاقاتی که پیش رو دارند، سرنوشت هردوی آنها را دگرگون خواهد کرد.
مشخصات رمان:
شروین دکتری است که در بیمارستانی به مالکیت پدرش مشغول به کار است. اما او با وجود تحصیلات و مقامش، همیشه به کافهای پایین شهر تهران میرود که صاحبش دختری جوان به نام هانیس است. شروین که به شدت به هانیس جذب شده، به صورت مرموزی به کافه میرود، غافل از اینکه نامزد هانیس، پلیس و برادر خودش است. در این میان، شرایطی پیش میآید که شروین و هانیس مجبور به ازدواج میشوند. شروین که به اجبار باید نقش پدرش را به عنوان یک قاچاقچی اعضای بدن انسان ادامه دهد، به ناگاه عاشق هانیس لجباز میشود و داستانی پر از تنش و عشق شکل میگیرد.